در جریان شکل گیری «فقه سیاسی اسلامی» در طول تاریخ،
چه بهره ای از «سیره نبوی» برده شده است؟بازخوانی سیره نبوی با چه رویکردی
صورت گرفت؟ چرا فقهالسیره مورد نیاز شد؟ در انقلاب اسلامی چگونه؟
اساس
این بحث در این است که استفاده از حدیث در فقه اصل بوده،و سیره در مرتبه
دوم قرار داشته است.با این حال، همواره از اخبار سیره نبوی در اثبات برخی
از احکام سیاسی به خصوص در باب جهاد استفاده می شده است.تغییری که در صد
سال گذشته رخ داده،این است که در برابر کسانی که قائل به غیر سیاسی بودن
دین بودند، سعی شد از سیره نبوی استفاده شده و گفته شود که پیامبر (ص)
تشکیل حکومت داده و برای همه موارد سیاسی هم حکم شرعی داده است.برای این
کار،احادیث سنتی کفایت نمی کرد،بنابرین به سراغ کتابهای تاریخی در باب سیره
رفتند.به علاوه،با این کار می توانستند اصل حکومت اسلامی را هم ثابت کنند،
صرف نظر از این که خلافت باشد یا سلطنت یا جمهوری.
بحث را با اصل مسأله که همانا پیروی از رسول الله (ص) در امور زندگی و استخراج فقه از حدیث و فعل آن حضرت است، آغاز می کنیم.
مقدمه بحث
بحث شکل گیری سیره نبوی بر اساس با مسأله «اطاعت از پیامبر» (ص) و امر
به آن آغاز شد که در قرآن مکرر آمده بود و نمونه بارز آن اطیعوا الله و
اطیعوا الرسول بود.
این اطاعت سه معنا می توانست داشته باشد:
الف: اطاعت در آنچه به عنوان وحی ابلاغ می شود.
ب: علاوه بر آن، اطاعت در دستورات جاری که عمدتا سیاسی و مصلحتی و حکومتی بود.
ج: اطاعت از هر نوع سخن ایشان یا رفتاری که قابل تقلید است در حیات و ممات ایشان به عنوان مکمل دین.
بعد از رحلت رسول خدا(ص)، اولین اختلاف نظر در امر اطاعات پدید آمد، و
این صرف نظر از موارد جدیدی بود که حکمی در قرآن و سیره نداشت و باید
اجتهاد می کردند. [مانند مسأله مانعی الزکات].
اما در باره طرح سیره و لزوم اطاعت از آن دست کم دو نظر بود:
الف: می توانیم به آنچه از پیامبر (ص)رسیده عمل کنیم، اما الزامی
نداریم. عمر باورش این بود که هر آنچه پیش می آید، اگر نصی نداریم، اجتهاد
می کنیمٰ اگر داریم هم، اطاعت از آن الزام آور نیست. او اصولا مصلحت گرا
بود و به تشخیص خودش عمل می کرد.
ب: نظر دیگر این بود که ما باید به هر آنچه از پیامبر (ص) رسیده عمل کنیم.
این نظر به تدریج مطرح شد و عمر ضمن آن که مخالفتی با اصل عمل به سیره
نداشت، اما آن را واجب نمی دید و اجتهاد حاکم و امیر را اصل می دانست. لذا
بارها بر خلاف نص، اجتهاد کرد. چنان که موارد آن مشهود است.
به تدریج نظریه دوم بر نظر اول غالب گردید و این البته بسیار با تاخیر انجام شد.
در این دوره، امور تازه ای مطرح می شد، یا در باره برخی از مسائل ابهامی
پیش می آمد. طبعا جستجو می شد که چیزی در این باره از رسول (ص) رسیده است
یا خیر. همین امر مرجعیت صحابه را مطرح کرد. حکام اموی، به دنبال صحابه ای
بودند که نظرشان را قبول داشتند. بعد هم تابعین و سپس هم تابعین تابعین جای
آنها را گرفتند. این ها به تدریج چیزی به نام حدیث را تدوین کردند، و این
به رغم اختلاف نظرها و نفوذ اخبار ساختگی بود.
اماشیعیان که منتقد صحابه بودند، مرجعیت اهل بیت را در پرسش از سیره
نبوی (ص) مطرح کردند. آنها گفتن ما فقط روایات امام علی (ع) را قبول داریم،
آن هم روایاتی از ایشان که جعفر بن محمد (ص) روایت کرده باشد.
تاریخ استناد به سیره نبوی در قرن اول در هاله ای از ابهام قرار دارد.
اما می توان نمونه هایی را در لابلای زندگی تابعین یافت. این جستجوها، علم
حدیث را شکل داد که در باره کم و کیف آن هم اختلاف است. اما پیداست که به
تدریج شکل گرفته و نیرومند شده است، به طوری که ما در قرن دوم، به عکس قرن
اول، انبوهی از احادیث داریم. این انبوه، در اوائل قرن سوم، به هزاران یعنی
چند ده هزار و بیشتر تا میلیون هم می رسد. این وقتی است که علمای اهل سنت
مصمم شدند تصفیه کنند از آنچه نقل شده «صحیح» آن را استخراج کنند.
اما اصل مسأله استناد به حدیث با دو گرایش ادامه یافت:
الف: گرایش حداقلی که اصحاب رأی حامی آن بودند و ابوحنیفه سررشته دار آن بود
ب: گرایش حداکثری که احمد بن حنبل و اهل حدیث حامی آن بودند.
در میانه اینها، مذهب شافعی و مالک تا حدی بینابین بود.
اختلاف نظری که وجود داشت این بود که ابوحنیفه، دو مسأله داشت:
الف: نخست نادرستی اکثر این احادیث بود که او باور به آنها نداشت [علاوه
بر این که آن قدر حدیث متعارض بود که در بسیاری از موارد، مجتهد در بین
آنها سردرگم می شد. و علاوه که آن قدر مسأله تازه پیش می آمد که حدیث نداشت
و فکر این بود که پس اینها را چه باید کرد؟]
نکته دیگر وجود آثار در کنار احادیث بود. معنای اثر این بود که وقتی
حدیث نبوی کم آوردند، گفتند هر عملی که صحابه و حتی تابعین کرده اند حجت
است. بنابرین به استناد حرف آنها در فقه نظر دادند. این مسأله سبب شد تا
انبوهی از «احادیث و آثار» فراهم آید که پشتوانه فقهی قرار گرفت. هزاران از
این دست در مصنف عبدالرزاق و ابن ابی شیبه هست.
ب: عقل و اجتهاد و رأی و قیاس و استحسان را توانمند تر از آن می دانست که بخواهد با استناد به آن قبیل احادیث عقل را کنار بگذارد.
در این زمان، میراث نبوی در دو بخش ادامه یافت:
نخست در فقه با اختلاف مسیری که در دو جهت بود: [یکی در قالب اصحاب رأی و دیگری در قالب اهل حدیث.]
دوم در علم سیره که مجموعه ای از اخبار و روایات تاریخی در باره دوران بعثت و مغازی یعنی دوره مدینه بود.
به طور معمول، فقهای سنی به آنچه در قرن سوم در علم حدیث پذیرفته شده
بود، یعنی از احادیث نبوی، استناد می کردند و بندرت به معلوماتی که در علم
سیره بود، برای استفاده در فقه مراجعه می کردند. تا قرن سوم، علمایی چون
احمد بن حنبل، از اخبار سیره، آنچه را در استنباط های فقهی بکارشان می آمد
از کتابهای سیره استخراج می کردند. مثلا همو کتاب های واقدی را با دقت
مطالعه می کرد هرچند به واقدی به عنوان یک عالم سیره که قابل اعتماد در فقه
نیست، می نگریست.
در این میان علم سیره خود ارزش خاص داشت و بسیاری هم متخصص در آن بودند.
اولا یک قدسیت داشت، چون به هر حال اسم رسول (ص)روی آن بود.
ثانیا به صورت حاشیه ای می توانست خیلی از مسائل فقهی را حل کند.
ثالثا در بحث های اخلاقی و تفسیری و .... بکار می آمد،
بنابرین «علم سیره» هم به رغم آن که جایگاهی در فقه نداشت، راهش را ادامه داد.
سیره فواید دیگری هم داشت و آن هم بدین سبب بود که دامنه آن بسیار فراتر از فقه بود، به همین دلیل ادامه یافت.
از قرن سوم به بعد، راه فقه یعنی استناد به احادیث نبوی، از راه سیره
جدا شد، هرچند جسته گریخته کسانی از آن استفاده می کردند. یک دلیل این
جدایی، شکل گیری مذاهب بود که اول تعدد داشت، اما به تدریج، در چهار مذهب
خلاصه شد. بنابرین در مسائل قدیمی، کمتر اجتهاد می شد و این خود نیاز به
سیره نبوی را به عنوان منبع فقهی از بین می برد. در این دوره، حتی بسیاری
از احادیث صحیح هم در فقه بلااستفاده مانده بود، چون فتاوا شکل گرفته بود.
با این حال همان طور که گفته شد، سیره نبوی برای هر مسلمانی جالب بود، چون
اطلاعات او را نسبت به فضای شکل گیری اسلام تکمیل می کرد، پیامبر (ص) را
بهتر می شناخت و در اخلاق و غیره هم استفاده می کرد.